این داستان ادامه دارد (قسمت دوم) ...
انگار نه انگار که 3 سال گذشته که در همه ی این 3 سال روزهایی نبودی و بعضی روزها مبهم بودی و اگر بخواهم اعترافی کرده باشم ته ته ذهنم این من بودم که منتظر مانده بودم به غیر از سرک های گهگاهی که می کشیدی و من پست میزدم که نمیشناختمت که میخواستم تلافی کنم!به قول تو حسابی بدقلقم!!!3 سال گذشته و من اینبار بیشتر از هر چیز عاشق این 3 ساله تنهاییم که به خودم که به تو ثابت کنم میشود فراموش نکرد حتی اگر به کمال یک خواستن بخواهی ٬ میشود نیرویی باشد از خواست تو قویتر...من اینروزها انگار نه انگار 3 سال گذشته را فراموش کرده ام ٬ اینبار زمان در همه ی خواست من حل شده است و من به اندازه ی همه ی عمرم می خواهم که فراموش نشویم و ته ته دلم دارم می ترسم و اینبارترس من از نیرویی است که ازخواست ما قویتر است شاید.
نمي دونم ولي يك عاشقانه آرام نادر ابراهيمي رو بخون شايدم خونده باشيش ...
پاسخحذفوقتي خوندمش خيلي چيزا برام روشن شد يا بهتره بگم تلخ شد !
اين پستت از اونايي بود كه آدم داخلش گم مي شه ...
الی...نرگس فدات شه.
پاسخحذفارادتمند
پاسخحذفبه ما هم سر بزن دوست عزیز
سلام الی عزیز
پاسخحذفخوبی ایا؟
سال گذشته عجیب ترین سال زندگی همه ما بود
به امید روزهای بهتر