۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

روز هجدهم:

لمس یک حس برفی...
روزی خواهد بود،یک روز ابری و بارانی،شایدم گرگ و میش یک صبح برفی،روزی که از ترس نخواهم ترسید...
یک روز تعطیل!
صبحی که بلندترین صدایش شرشر باران یا شکستن قندیل های دیشب است نه صدای دلخراش کوک ساعت هرروزم... که به انتخاب و نه به اجبار دل انگیز ترین ساعتش 5 است...
بی آنکه جلوی آئنه خاک گرفته ام بروم،بی آنکه نگران فرم لباس هایم باشم و بی آنکه از سرما بترسم موهایم را برای اولین و شایدم آخرین بار به دست باد می سپارم ...از خیابان های خالی از مردم و از ماشین های گذری و حتی از مردم در خواب نمی ترسم...
به پارک جنب خانه میرسم و روی نیمکتی می نشینم،همان که روزها فقط از کنارش می گذشتم،همان که وقتی و نه حوصله ای را برای بودن در کنارش نداشتم!
هنوز از هیچ چیز نمی ترسم ! از کارگرهای پارک هم نمی ترسم ! با همانها آتشی روشن می کنیم و به انتظار طلوع می نشینم اینبار با گرمای بکر آتش گرم میشوم و نه لباس پشمی!
هوا که روشن شد بی هیچ حرفی و هراسی از نگاه های تعجب برانگیز مردم خفته شهرم رد می شوم و خودم را به اولین سلمونی مردانه می رسا نم و با شماره نمی دونم چند همه ی اون نشانه های زنانگی را می تراشم و بعد ساعتها که چشمانم را رو به آئنه باز میکنم ،عجبا که از خودم ترسی ندارم!وعجبا زیباتر از همیشه ام!
برمیگردم...
برف باریدن گرفته و آخ چه لذتی است لمس دانه های برف با سر طاس من وچه لذتی است که بعد از چندین سال نمی ترسم ! بعد از چندین سال از نگاه کردن به چشمان خودم و دیگران نمی ترسم...
برای اولین بار و فارغ از جنسیت و بدون ترس از قضاوت به چشمان همه نگاه می کنم...به چشم پیر مردی که نان صبحانه روز هزار و چندم زندگی اش را می گیرد...به چشمان مردی که ماشینش را از پارکینگ در می آورد...ودختر کوچولو منتظر سرویس همونی که ترس از جا ماندن را در چشمانش می بینم...وحتی به چشمان پسر همسایه!
روزی خواهد رسید...
روزی که از آدم بودنم نخواهم ترسید!
روزی خواهد رسید...
یک روز دل انگیز زمستانی،روزی که به همه و به خودم و به ترس سلامی دوباره خواهم داد...

دنبال کننده ها

درباره من

عکس من
مطالب مندرج در این صفحه نوشته های شخصی نویسنده "الی" می باشد و درج مطالب چه با ذکر و چه بی ذکر منبع غیر مجاز است...با سپاس...