گرگ و میش...
از گرگ و میش سحر بیزارم...
از گرگ شدن انسانیت در سحر بیزارم...
از صدای موذنی که اجازه دریدن می دهد بیزارم...
از خودم بیزارم ٬ اگر گرگی ام در لباس انسان
...انسانم آرزوست
" خبرت را که می آورند...خبرت را که می خوانم و می شنوم ناگهان همه ی درد پاهایم حلقه می زند دور گردنم!
می آید که خفه کند٬ امان می خواهم!
امان می خواهم چراها و دانسته و ندانسته هایم را بگویم و بپرسم ...
که هنوز خیلی هارا نمی دانم مثلا ...
نمی دانم قاضی چه قدر مطمئن بود که نبود تو جهان را گلستان می کند؟
نمی دانم چرا کودکی ات آنقدر بزرگ جلوه کرد؟
امشب که تو نیستی هنوز نمی دانم درجه رضایت اجرا کننده حکمت را...
چرا کسی نفهمید یا به روی خود نیاورد که تو خود قربانی بودی!
چرا هنوز معصومیتت از دست نرفته بود؟ چرا آنقدر زیبا بودی!
آخر مگر قاتل نبودی؟ نمی دانم چرا شبیه نبودی !
چرا طلوع آفتاب یکشنبه را ندیده غروب کردی...
هنوز نمی دانم حس آدمی را که پایانش را می داند که بارها رفته و برگشته و بار آخر هنوز با امید...
نمی دانم حجم لحظه های آخر را و شتاب گذر آخرین ثانیه های بودن را...
هنوز نمی دانستم در آخرین لحظه ها معنی نامت بودی یا که ...؟
که گفت : التماس می کردی از مادر٬ که مادری کند برایت که ببخشد! اما شاید توقع زیادی بود!
مادری که احسانش رفت دیگر احسانی برای بخشش نداشت!
نمی دانم حس پدر مریضت را که همه امیدش به پدری داغدار است که نگذارد قسمت او هم غم باشد و فهمیدم این هم توقع زیادی بود
تنها یک چیز را می دانم...
من چراهای صندلی زیر پایت را می دانم ٬ او هنوز هم می خواهد بداند که چراااااااااا؟
چرا او اشک ریخت ضجه زد التماس کرد که نمی خواهد زیر پایت را خالی کند اما آنها که آفریده عشق اند خواستند...
چرا مرهم درد خود را داغ دیگری دانستند...
دلم خواست التماس نمی کردی!!!
می دانم سالها پیش مرده بودی...سالها پیش تو را بیش از جرمت مجازات کرده بودند...
می دانم آرامش پایانت خواهد بود ... جای بوسه دار مکافات دنیا تا ابد بر گردنت باقی است و سندی است برای گرفتن آرامشی ابدی...
تنها دعا می کنم ٬ اما نه برای تو!
برای آن مادر که هرگز پشیمان نشود!که صدای التماست خواب های شبانه اش را برهم نزند...
که احسان را در خواب نبیند که رویش را بر می گرداند!
دعا می کنم هنوز طاقت شنیدن اذان صبح را داشته باشد و دستهایش برای گرفتن وضو یاری اش کنند!
...ودر آخر هنوز نمی دانم چرا من و قاضی اینقدر بد قضاوت می کنیم!
واقعا نمی دانم...
از گرگ و میش سحر بیزارم...
از گرگ شدن انسانیت در سحر بیزارم...
از صدای موذنی که اجازه دریدن می دهد بیزارم...
از خودم بیزارم ٬ اگر گرگی ام در لباس انسان
...انسانم آرزوست
" خبرت را که می آورند...خبرت را که می خوانم و می شنوم ناگهان همه ی درد پاهایم حلقه می زند دور گردنم!
می آید که خفه کند٬ امان می خواهم!
امان می خواهم چراها و دانسته و ندانسته هایم را بگویم و بپرسم ...
که هنوز خیلی هارا نمی دانم مثلا ...
نمی دانم قاضی چه قدر مطمئن بود که نبود تو جهان را گلستان می کند؟
نمی دانم چرا کودکی ات آنقدر بزرگ جلوه کرد؟
امشب که تو نیستی هنوز نمی دانم درجه رضایت اجرا کننده حکمت را...
چرا کسی نفهمید یا به روی خود نیاورد که تو خود قربانی بودی!
چرا هنوز معصومیتت از دست نرفته بود؟ چرا آنقدر زیبا بودی!
آخر مگر قاتل نبودی؟ نمی دانم چرا شبیه نبودی !
چرا طلوع آفتاب یکشنبه را ندیده غروب کردی...
هنوز نمی دانم حس آدمی را که پایانش را می داند که بارها رفته و برگشته و بار آخر هنوز با امید...
نمی دانم حجم لحظه های آخر را و شتاب گذر آخرین ثانیه های بودن را...
هنوز نمی دانستم در آخرین لحظه ها معنی نامت بودی یا که ...؟
که گفت : التماس می کردی از مادر٬ که مادری کند برایت که ببخشد! اما شاید توقع زیادی بود!
مادری که احسانش رفت دیگر احسانی برای بخشش نداشت!
نمی دانم حس پدر مریضت را که همه امیدش به پدری داغدار است که نگذارد قسمت او هم غم باشد و فهمیدم این هم توقع زیادی بود
تنها یک چیز را می دانم...
من چراهای صندلی زیر پایت را می دانم ٬ او هنوز هم می خواهد بداند که چراااااااااا؟
چرا او اشک ریخت ضجه زد التماس کرد که نمی خواهد زیر پایت را خالی کند اما آنها که آفریده عشق اند خواستند...
چرا مرهم درد خود را داغ دیگری دانستند...
دلم خواست التماس نمی کردی!!!
می دانم سالها پیش مرده بودی...سالها پیش تو را بیش از جرمت مجازات کرده بودند...
می دانم آرامش پایانت خواهد بود ... جای بوسه دار مکافات دنیا تا ابد بر گردنت باقی است و سندی است برای گرفتن آرامشی ابدی...
تنها دعا می کنم ٬ اما نه برای تو!
برای آن مادر که هرگز پشیمان نشود!که صدای التماست خواب های شبانه اش را برهم نزند...
که احسان را در خواب نبیند که رویش را بر می گرداند!
دعا می کنم هنوز طاقت شنیدن اذان صبح را داشته باشد و دستهایش برای گرفتن وضو یاری اش کنند!
...ودر آخر هنوز نمی دانم چرا من و قاضی اینقدر بد قضاوت می کنیم!
واقعا نمی دانم...