ندای وجدان الی...
بیرون گود نشسته ام و خدا خدا می کنم بچه ها خوب لنگش کنند!
عجبا که مثله همیشه حرف ندارند و اندکی بعد من باز غذاب وجدان می گیرم!
عذاب وجدان می گیرم که در کنارشان نبودم و مهمتر اینکه در کنار خواست واقعی الی !
هر بار بعد از یک اتفاق خوب از من می پرسید: چه خبر؟ کجا رفتی؟ امروز عالی بود...
...و من شرمنده می شدم که بگم فقط تماشاگرم و نه بازیگر!
با خودم گفتم من کجای ماجرا م ؟ چرا فقط حرف می زنم ؟ چرا فقط می نویسم ؟
ترسیدم نکند منفعت طلب باشم؟... خودخواه؟... دورو؟... آخ که از هیچ کدام از این صفات به قدر دورویی بیزار نیستم...
می گردم و می گردم وعاقبت پیدا می کنم...
من می ترسم!
اما ترس من از کتک و شکنجه و حبس نیست!
هراس من از مرگ نیست!
امروز ماههاست که دیگر حتی از مرگ هم هراسی ندارم ! بارها در ذهنم به جای ندا مردم و دوباره زنده شدم...بارها به قدر آن ترسیدم! در ذهنم آنقدر ماند٬ تا شبی درخواب دیدم که درقیامت آن شنبه سیاه در کنارش هستم اینبار اما چشمانش باز نبود! دیگر نمی ترسید! اینبار آرام چشمهایش رابست...انگار دیگر فهمیده بود ترس در این دنیا معنا دارد...
اما حتی برای لحظه ای هم نتوانستم ترانه باشم...نتوانستم
آری اینبار دیگر از مرگ هراسی ندارم...خدایی که قرار بود مرا به جرم تار مویی به آتش بکشد ٬ دیگر خدای من نیست!خدای من آن کسی است که بهشتش خانه ندا و ترانه هاست...نه خانه آن زن پیچیده به چادر سیاه که دختری را به حجله هوس مردان هرزه روزگار می اندازد...
آری امروز ترس من از جنس ترس 30 سال پیش زنان سرزمینم است...
ترسی که مردان و پسرانمان را بلعید٬ آنهایی که برایم پر از احترام و افتخارند...آنهایی که هنوزم که هنوز است هر وقت گذرم به بهشت زهرا و یا هر جایی که مقدسی درش خاک است می افتد برای من مقدس ترینند...همانهایی که رفتند تا من امروز پاکی ام را زندگی کنم...
اما نمی دانستند که سالها بعد ترس دختران سرزمینشان از بیگانه نخواهد بود! امروز خودی ها از هر بیگانه ای بیگانه ترند...امروز به بهانه خون شما ریختن خون ما را حلال می دانند! امروز با وضو دختران و پسرانتان را که صد البته خودشان را بی حرمت تر از همیشه می کنند...
روزگاری که پر از مرد و نامرد است و برای من که سالها بود از غیرت مردان زنده اش نا امید بودم٬ اما الآن ماههاست که امیدوارم در کنار هر سیاهی سپیدی هست...ماههاست امیدوارم که روزی عاشق شوم ...عاشق آن پسری که با دست خالی از مرد اسلحه بدست هراسی ندارد...عاشق آنکه چون به ایران غیرت دارد پس به من هم...
آری عاشق می شوم اما در این عاشقی باز ترانه را کم می آورم...باز عذاب وجدان می گیرم
مادر می شوم و در حالی که فرزندم را در آغوش می گیرم هنوز از یادم نرفته است تنها آرزوی ندا همین بود که روزی مادر شود... و من باز عذاب وجدان می گیرم
البته روزگار را اعتباری نیست نمی دانم شاید من هم روزی لایق شدم چنین با غزت بمیرم...
اما اگر ماندم بدانید که تا آخر دنیا این عذاب با من است...
...ودر آخر فقط می گویم:
مرا ببخشید...
مرا ببخشید که جسمم در خانه می ماند و روحم با شما می آید...
شاید همه سهم من از جنبش تنها یاد شما باشد که همواره با من است و بغضی که لحظه ای امانم نمی دهد...
مرا ببخشید
.............................................................................................................................
پ.ن:همچنان تقاضا دارم از درج مطالب "روزگار الی" چه با ذکر منبع و چه بی ذکر منبع خودداری کنید.با سپاس
عجبا که مثله همیشه حرف ندارند و اندکی بعد من باز غذاب وجدان می گیرم!
عذاب وجدان می گیرم که در کنارشان نبودم و مهمتر اینکه در کنار خواست واقعی الی !
هر بار بعد از یک اتفاق خوب از من می پرسید: چه خبر؟ کجا رفتی؟ امروز عالی بود...
...و من شرمنده می شدم که بگم فقط تماشاگرم و نه بازیگر!
با خودم گفتم من کجای ماجرا م ؟ چرا فقط حرف می زنم ؟ چرا فقط می نویسم ؟
ترسیدم نکند منفعت طلب باشم؟... خودخواه؟... دورو؟... آخ که از هیچ کدام از این صفات به قدر دورویی بیزار نیستم...
می گردم و می گردم وعاقبت پیدا می کنم...
من می ترسم!
اما ترس من از کتک و شکنجه و حبس نیست!
هراس من از مرگ نیست!
امروز ماههاست که دیگر حتی از مرگ هم هراسی ندارم ! بارها در ذهنم به جای ندا مردم و دوباره زنده شدم...بارها به قدر آن ترسیدم! در ذهنم آنقدر ماند٬ تا شبی درخواب دیدم که درقیامت آن شنبه سیاه در کنارش هستم اینبار اما چشمانش باز نبود! دیگر نمی ترسید! اینبار آرام چشمهایش رابست...انگار دیگر فهمیده بود ترس در این دنیا معنا دارد...
اما حتی برای لحظه ای هم نتوانستم ترانه باشم...نتوانستم
آری اینبار دیگر از مرگ هراسی ندارم...خدایی که قرار بود مرا به جرم تار مویی به آتش بکشد ٬ دیگر خدای من نیست!خدای من آن کسی است که بهشتش خانه ندا و ترانه هاست...نه خانه آن زن پیچیده به چادر سیاه که دختری را به حجله هوس مردان هرزه روزگار می اندازد...
آری امروز ترس من از جنس ترس 30 سال پیش زنان سرزمینم است...
ترسی که مردان و پسرانمان را بلعید٬ آنهایی که برایم پر از احترام و افتخارند...آنهایی که هنوزم که هنوز است هر وقت گذرم به بهشت زهرا و یا هر جایی که مقدسی درش خاک است می افتد برای من مقدس ترینند...همانهایی که رفتند تا من امروز پاکی ام را زندگی کنم...
اما نمی دانستند که سالها بعد ترس دختران سرزمینشان از بیگانه نخواهد بود! امروز خودی ها از هر بیگانه ای بیگانه ترند...امروز به بهانه خون شما ریختن خون ما را حلال می دانند! امروز با وضو دختران و پسرانتان را که صد البته خودشان را بی حرمت تر از همیشه می کنند...
روزگاری که پر از مرد و نامرد است و برای من که سالها بود از غیرت مردان زنده اش نا امید بودم٬ اما الآن ماههاست که امیدوارم در کنار هر سیاهی سپیدی هست...ماههاست امیدوارم که روزی عاشق شوم ...عاشق آن پسری که با دست خالی از مرد اسلحه بدست هراسی ندارد...عاشق آنکه چون به ایران غیرت دارد پس به من هم...
آری عاشق می شوم اما در این عاشقی باز ترانه را کم می آورم...باز عذاب وجدان می گیرم
مادر می شوم و در حالی که فرزندم را در آغوش می گیرم هنوز از یادم نرفته است تنها آرزوی ندا همین بود که روزی مادر شود... و من باز عذاب وجدان می گیرم
البته روزگار را اعتباری نیست نمی دانم شاید من هم روزی لایق شدم چنین با غزت بمیرم...
اما اگر ماندم بدانید که تا آخر دنیا این عذاب با من است...
...ودر آخر فقط می گویم:
مرا ببخشید...
مرا ببخشید که جسمم در خانه می ماند و روحم با شما می آید...
شاید همه سهم من از جنبش تنها یاد شما باشد که همواره با من است و بغضی که لحظه ای امانم نمی دهد...
مرا ببخشید
.............................................................................................................................
پ.ن:همچنان تقاضا دارم از درج مطالب "روزگار الی" چه با ذکر منبع و چه بی ذکر منبع خودداری کنید.با سپاس