ضیافت...
سال ها از آن روزی که با شوق و ذوق عهدمان را با گچ سفید روی تخته سیاه مدرسه ی دوست داشتنی مون نوشتیم گذشته، اما زمان ثابت کرد که خاطره ها و عهد های خوب هرگزمستحق فراموشی نیستند و امروز روز موعود ما بود یعنی 8/8/88 ، روزی که قرار گذاشتیم اگه حتی همدیگرو گم کردیم توی این روز همه تو ی مدرسه جمع بشیم،همدیگررا ببینیم و بگیم که به کجاها رسیدیم...
وارد حیاط که شدم صدای هورا بچه ها همه جا رو پر کرد...صدای هورا بچه هایی که حالا بزرگ شده بودند و هر کدام یه دنیایی داشتن...
رعنا هیجان زده می خواست ببینه شناختمش یا نه؟ سخت بود اما شناختم! "ونوس" دختر ساکت کلاس که حالا زیبا تر از همیشه شده بود...خیلی های دیگرهم تغییر کرده بودن که باید برای یادآوریشون یه فلاش بک سریع می زدم! باورم نمیشد که امشب بله برون المیراست و اون حاضر نشده، بودن تو ی این جمع را به بهانه مهم بودن این شب از دست بده! هرکسی یک تکه از خاطره ها را رو می کرد و پازل اون دوران داشت تکمیل می شد و من حسابی تو اون روزها حل شدم...
می گن زمان نسبی و من گوشم را که تیز می کنم،هنوزصدای مرگ بر آمریکا های محکم سر صفمان توی گوشمه و از یادم نرفته که 12 سال تمام هر روزصبحمان را با مرگ و درود شروع می کردیم!اون روزها که تو مداد رنگی زندگیمون تنها حق برداشتن سه تا رنگ را داشتیم:"سفید...خاکستری...سرمه ای"...
دارم توی حیاط می گردم به قصد پیدا کردن حس های گم شده و به جا مانده تو گوشه گوشه این ساختمان دوست داشتنی...هنوز دور تا دور حیاط با ایرانیت های آهنی محصور شده ، به دو میرم جای همیشگی مون و پیداش میکنم!هنوز اون سوراخ هست...سوراخی که زنگ تفریح ها نگاه کردن توش می شد بزرگترین خلاف ما!اون سوراخ پنجره ما به باغ سبز دور مدرسه بود...به آزادی...بلند گو مدرسه هنوزآهنگ "روزگار جوانی" را می خوانه آهنگی که زنگ تفریح ها مدیرمون در کمال روشنفکری اجازه میداد پخش بشه! و دوستای تازه بلوغ شدم با شنیدنش اولین قطره اشک های عاشقی را می ریختن...امروز جای اونها تو ی مدرسه خالی بود...(یکی شون بچه دار شده و یکی دیگه در آستانه جدایی)...
می رم توی کلاسمون و پشت نیمکت میشینم...اما سمت چپم خالیه!جای عزیزترین دوستم خالیه...از پنجره کلاس آسمون آبی را که میبینم دارم تصور میکنم چقدر ازم دوره ؟ آنقدر که آسمانش الآن سیاه...اینجا روز و اونجا شب...اینجا هنوز من لباس سیاه به تن دارم ، "هنوز سیاه سنگین ترین رنگ ماست"و اون با بلوز سبز می تونه با صدای بلند آزادی را فریاد بزنه و صدای من همچنان فریاد بی صداست...من هنوز توی این ایرانیت ها محصورم...اون روزها دنیام کوچیک و آروزهام بزرگ بود آنقدر که فکر میکردم 8/8/88 روز معجزه است!امروز رسیده و من دیگه آرزویی ندارم و آرزوهای دیروزم آروزی امروزم نیست!بزرگترین معجزه ی امروز جمع شدنمون بعد این همه سال دور هم بود...گرچه خیلی ها نبودن خیلی ها دورتر از یه تماس و یه اصرار برای بودن بودن...
از مدرسه که بیرون رفتیم باز یه نشونه از خودمان روی اون تخته سیاه گذاشتیم و اینبار 9/9/99...
نمی دانم اون روز چند تا هستیم وچند تا نیستیم ...
رعنا با خنده میگه: عهد بعدی خانه سالمندان...
سال ها از آن روزی که با شوق و ذوق عهدمان را با گچ سفید روی تخته سیاه مدرسه ی دوست داشتنی مون نوشتیم گذشته، اما زمان ثابت کرد که خاطره ها و عهد های خوب هرگزمستحق فراموشی نیستند و امروز روز موعود ما بود یعنی 8/8/88 ، روزی که قرار گذاشتیم اگه حتی همدیگرو گم کردیم توی این روز همه تو ی مدرسه جمع بشیم،همدیگررا ببینیم و بگیم که به کجاها رسیدیم...
وارد حیاط که شدم صدای هورا بچه ها همه جا رو پر کرد...صدای هورا بچه هایی که حالا بزرگ شده بودند و هر کدام یه دنیایی داشتن...
رعنا هیجان زده می خواست ببینه شناختمش یا نه؟ سخت بود اما شناختم! "ونوس" دختر ساکت کلاس که حالا زیبا تر از همیشه شده بود...خیلی های دیگرهم تغییر کرده بودن که باید برای یادآوریشون یه فلاش بک سریع می زدم! باورم نمیشد که امشب بله برون المیراست و اون حاضر نشده، بودن تو ی این جمع را به بهانه مهم بودن این شب از دست بده! هرکسی یک تکه از خاطره ها را رو می کرد و پازل اون دوران داشت تکمیل می شد و من حسابی تو اون روزها حل شدم...
می گن زمان نسبی و من گوشم را که تیز می کنم،هنوزصدای مرگ بر آمریکا های محکم سر صفمان توی گوشمه و از یادم نرفته که 12 سال تمام هر روزصبحمان را با مرگ و درود شروع می کردیم!اون روزها که تو مداد رنگی زندگیمون تنها حق برداشتن سه تا رنگ را داشتیم:"سفید...خاکستری...سرمه ای"...
دارم توی حیاط می گردم به قصد پیدا کردن حس های گم شده و به جا مانده تو گوشه گوشه این ساختمان دوست داشتنی...هنوز دور تا دور حیاط با ایرانیت های آهنی محصور شده ، به دو میرم جای همیشگی مون و پیداش میکنم!هنوز اون سوراخ هست...سوراخی که زنگ تفریح ها نگاه کردن توش می شد بزرگترین خلاف ما!اون سوراخ پنجره ما به باغ سبز دور مدرسه بود...به آزادی...بلند گو مدرسه هنوزآهنگ "روزگار جوانی" را می خوانه آهنگی که زنگ تفریح ها مدیرمون در کمال روشنفکری اجازه میداد پخش بشه! و دوستای تازه بلوغ شدم با شنیدنش اولین قطره اشک های عاشقی را می ریختن...امروز جای اونها تو ی مدرسه خالی بود...(یکی شون بچه دار شده و یکی دیگه در آستانه جدایی)...
می رم توی کلاسمون و پشت نیمکت میشینم...اما سمت چپم خالیه!جای عزیزترین دوستم خالیه...از پنجره کلاس آسمون آبی را که میبینم دارم تصور میکنم چقدر ازم دوره ؟ آنقدر که آسمانش الآن سیاه...اینجا روز و اونجا شب...اینجا هنوز من لباس سیاه به تن دارم ، "هنوز سیاه سنگین ترین رنگ ماست"و اون با بلوز سبز می تونه با صدای بلند آزادی را فریاد بزنه و صدای من همچنان فریاد بی صداست...من هنوز توی این ایرانیت ها محصورم...اون روزها دنیام کوچیک و آروزهام بزرگ بود آنقدر که فکر میکردم 8/8/88 روز معجزه است!امروز رسیده و من دیگه آرزویی ندارم و آرزوهای دیروزم آروزی امروزم نیست!بزرگترین معجزه ی امروز جمع شدنمون بعد این همه سال دور هم بود...گرچه خیلی ها نبودن خیلی ها دورتر از یه تماس و یه اصرار برای بودن بودن...
از مدرسه که بیرون رفتیم باز یه نشونه از خودمان روی اون تخته سیاه گذاشتیم و اینبار 9/9/99...
نمی دانم اون روز چند تا هستیم وچند تا نیستیم ...
رعنا با خنده میگه: عهد بعدی خانه سالمندان...