۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

روز دوم:

ما هنوز زنده ایم...


تا چشم کار می کنه دو طرف جاده درخته...تا اون دور دورا درخت های تنومند سبزی اند که سال های ساله که ایستادن٬فقط ایستادن و یه تماشاگرن که روزگار مسافرهای جادرو از آن بالا تماشا میکنن.
نمیدونم و نمیشه فهمید چیارو دیدن و حس کردن غیر از نوازش باد و نم بارون و برف های سفید مخملی...چقدر تو شادی و غم آدمهایی که از این جاده سبز گذشتن و آدمایی که فقط میگذرن شریک بودن...منم دارم میگذرم برای اولین بار از این جاده بعد از گذشتن از روزای سخت و تلخ گذشته. روزایی که هر روز با گذشتنش یه چیز و یه کسی رو از دست دادیم.اولش همه با هم پر از شور و انرژی و امید بودیم پر از رنگ آزادی و تغییر. روزا گذشت و با گذشت هر ساعت خبری کافی بود برای خراب کردن دنیایی که ساختیم ٬ با هم و کنار کسایی که حالا خودشان تیتر خبرها بودن حالا خودشون دلیل و یقینی برای ادامه راه...نمیدونم تو باور کدومشون بود که روزای پر امید آخرین روزای بودنشونه!
تو باور کدومشون زندگی کوتاه تر از حبس یه نفس بود!
تو باور کدومشون زندگی آنقدر برای رفتن عجول میشه که فرصت از ترس داد زدن رو هم بهمان نمیده!...فرصت گفتن خداحافظ مادر و شنیدن جوابشو...
اما من اعتراف میکنم که خسته ام... خیلی خسته!
تو این روزها که دیگه همه خسته ایم آنقدر که مسافرت به یه جای خوش آب و هوا هم خستگی را از این تن بدر نمیکنه...
اما گذر از این جاده دوباره منو به روزایی که همه با هم بودیم و هنوز ندامون رنگ و بوی زندگی داشت برد و دیدم هنوز یه چیز برامون مونده...
تنها سلاحی که ازمون نگرفتن همین دست های به علامت پیروزی رو به آسمونه... هنوز همین دستان که می تونن به همه بگن حتی به خودمون که ما هنوز زنده ایم...
...و من فقط میتونستم تو اون لحظه در حالی که بغض گلومو گرفته بود بگم...
مرسی...
بچه ها مرسی که هنوز ایستادین...
پ.ن:نمام مطالب در لحظه و بدون سانسوردر احساسات نوشته شده است

دنبال کننده ها

درباره من

عکس من
مطالب مندرج در این صفحه نوشته های شخصی نویسنده "الی" می باشد و درج مطالب چه با ذکر و چه بی ذکر منبع غیر مجاز است...با سپاس...